ماهیگیران و صیادان اوقات زیادی از زندگی خود را روی آب سپری میکنند. کاری سخت و پر زحمت که نیازمند صبر و حوصلهی فراوانی است. اما در عین حال، تماشای مناظر زیبا و لذت بردن از سکوتی دل انگیز، جایزهی این شکیبایی قابل تقدیر است. جایی که تنها ماهیگیر است و قایقی که روی امواج میلغزد. این بار در شاتر به جادوی زندگی روی دریاچه خواهیم پرداخت.
تصور کنید صبحگاهان قبل از طلوع خورشید یا غروب تا پاسی از شب، در قایقی روی آب شناورید. کار شما ماهیگیری است و لازمهی موفقیت در آن صبر و بردباری.
مهم نیست چقدر خسته اید، مهم نیست تا چه حد بی حوصله شده یا از تنهایی رنج میبرید، اهمیتی ندارد که تنها شما هستید و سکوت و آرامشی بیپایان، باید در انتظار صیدی پر بار همچنان منتظر بمانید.
این داستان زندگی بخشی از ماهیگیران و صیادان است. در جستجوی قوت روزانه، ناگزیر از انجام آن هستند. بیشک دورنمای این کار سخت و طاقت فرساست. اما همواره در کنار هر سختی، لذتی نیز پنهان شده است. برای یک ماهیگیر، غوطهور شدن روی رقص امواج و شنیدن موسیقی آرامشبخش آب در کنار چشم اندازی منحصر بفرد و تماشایی، شاید مرهمی باشد که اندکی از این خستگی و روزمرگی بکاهد.
"Marcin Sobas"، عکاس خوش ذوقی است که مجذوب این چشمانداز خاص و دیدنی شده است. در ادامه همراه شما به تماشای تصاویر ثبت شده توسط او خواهیم نشست. عکسهایی که گویی در میان لایههایی از جادو و رویا پیچیده شدهاند.
غوطهور در میان تاریکی
کسالت
قایق سواری در میان شعاعها
سواری ابری
قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید .کاغذ را گرفت.روی کاغذ نوشته بود" لطفا 12 سوسیس و یه ران گوشت بدین".10 دلار همراه کاغذ بود.قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت. سگ هم کیسه راگرفت و رفت .قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و بدنبال سگ راه افتاد .سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید. با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد. قصاب به دنبالش راه افتاد. سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد .قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند.اتوبوس امد, سگ جلوی اتوبوس امد و شماره انرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت .صبر کرد تا اتوبوس بعدی امد دوباره شماره انرا چک کرد. اتوبوس درست بود سوار شد.قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد.
اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود وسگ منظره بیرون را تماشا می کرد .پس از چند خیابان سگ روی پنجه باند شد و زنگ اتوبوس را زد .اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد.قصاب هم به دنبالش.سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید .گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید .اینکار را بازم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد.سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت.مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ و کرد.قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد :چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است. این باهوش ترین سگی هست که من تا بحال دیدم.مرد نگاهی به قصاب کرد و گقت:تو به این میگی باهوش ؟این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه !!!نتیجه اخلاقی :اول اینکه مردم هرگز از چیزهایی که دارند راضی نخواهند بود.و دوم اینکه چیزی که شما انرا بی ارزش می دانید بطور قطع برای کسانی دیگر ارزشمند و غنیمت است .سوم اینکه بدانیم دنیا پر از این تناقضات است.پس سعی کنیم ارزش واقعی هر چیزی را درک کنیم و مهمتر اینکه قدر داشته های مان را بدانیم.